گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد هجدهم
.بيان حوادث‌




در ماه ربيع الاول سال جاري بكتمر بن طاشتمر دستگير و بند شد و تمام اموال و مزارع او مصادره گرديد. او امير موصل بود. بعد از گرفتاري او حسن بن علي خراساني معروف بكوره امير موصل شد.
در آن سال ابن جصاص دختر خمارويه را كه همسر معتضد شده بود با يكي از
ص: 306
اعمام آن دختر نزد معتضد برد و در آن زمان معتضد در موصل بود.
معتضد ببغداد بازگشت و زفاف دختر خمارويه در ماه ربيع الاخر انجام گرفت.
(پيش از اين اشاره شد كه خمارويه تحف و هداياي بسيار بمعتضد تقديم كرده بود و جصاص نماينده خمارويه بمعتضد پيشنهاد كرد كه دختر خمارويه را براي فرزندش مكتفي بگيرد معتضد گفت: من خود اولي هستم.
گويند مقصود معتضد اين بود كه پدرش را با دادن جهاز تهي دست و نيازمند سازد. در كتاب «النجوم الزاهره» چنين آمده: خمارويه جهاز بسيار عظيم باو داد كه از جمله هزار هاون زر ناب كه در خور شأن خليفه باشد. يك دكه از چهار پاره تشكيل مي‌شد كه بر آن يك گنبد زرين مشبك و مرصع بگوهر گرانبها بود كه هيچكس اندازه قيمت جواهر آنرا نمي‌داند. كسي مانند آن را نديده و نشنيده بود. و اشياء گرانبهاي ديگر بي حد و حصر و عد و شمار بود.
چون خليفه آن دختر را ديد سخت شيفته و مجذوب او گرديد زيرا او زيبا و خوش سيما و مؤدب بود.
در آن سال معتضد بكوهستان رفت و بكرج هم رسيد (كرج اراك) اموال فرزند ابي دلف را ربود و نامه بعمر بن عبد العزيز نوشت كه از او يك گوهر كه نزد وي بود (و منحصر بفرد بود) مطالبه كرد. عمر هم آنرا فرستاد و خود از دم راه و مسير او كنار رفت.
در آن سال لؤلؤ غلام ابن طولون آزاد شد. بر استر و خر سوار شد (و از نكبت رها گرديد چنانكه اشاره شد).
در آن سال يوسف بن ابي الساج سوي «صيمره» براي ياري فتح قلانسي كه غلام موفق بود فرستاده شد (با عده) او و يارانش از ميدان جهاد گريختند و ببرادرش محمد (ابن ابي الساج) كه در مراغه بود ملحق گرديد. در عرض راه مالي ديد كه براي معتضد (خليفه) حمل ميشد آنرا ربود.
عبيد الله بن عبد الله بن طاهر در اين باره گفت:
ص: 307 امام الهدي إقصاؤكم آل طاهربلا سبب يجنون و الدهر يذهب
و قد خلطوا شكرا بصبر و رابطواو غيرهم يعطي و يجبي و يهرب يعني: اي پيشواي هدايت (رهنمائي) دور كردن آل طاهر از طرف شما آن هم بدون سبب كه مرتكب گناهي شده باشند و حال اينكه روزگار در گذر است.
آنها (آل طاهر) سپاس را با بردباري آميخته (صبر كرده و شكر گفته) و پايداري (در وفا) كرده و حال اينكه ديگران نواخته مي‌شوند و بآنها عطا داده مي‌شود و خود ماليات را مي‌گيرند و مي‌گريزند.
در آن سال معتضد وزير خود عبيد الله بن سليمان را بشهر ري فرستاد او رفت و بازگشت.
در آن سال محمد بن زيد علوي از طبرستان براي محمد بن ورد عطار سي و دو هزار دينار فرستاد كه آن وجه را بخانواده خود (علويان) در بغداد و كوفه و مدينه تقسيم كند، بمعتضد خبر رسيد محمد مذكور را در خانه بدر احضار و از او بازپرسي كردند او اقرار نمود كه هر سال مانند آن مبلغ براي او فرستاده مي‌شود. بدر نتيجه بازپرسي را بمعتضد گفت. معتضد باو گفت آيا بياد داري آن خواب و رؤيا را كه براي تو نقل كردم؟ گفت: نه اي امير المؤمنين. گفت: من در خواب ديدم كه من لشكر كشيدم بنهروان. مردي بر يك تل ديدم مشغول نماز بود كه بمن هيچ توجه نمي‌كرد. من از او تعجب كردم و چون او نماز خود را پايان داد بمن گفت: بيا. منهم نزد او رفتم. بمن گفت: آيا مرا مي‌شناسي؟ گفتم: نه. گفت:
من علي بن ابي طالب هستم اين را بگير و بزمين بزن. نزد او بيل بود كه بمن گفت: اين را بردار و بزمين بزن. من هم بيل را برداشتم و چند بار بزمين زدم.
بمن گفت: بعد از تو نسل تو بعدد اين چند ضربت كه بزمين زدي خليفه و جانشين خواهد شد تو بآنها دستور بده كه نسبت بفرزندان من نيكي كنند و مهربان باشند.
بدر را فرمان داد كه مال را آزاد كنند و بمحمد (عطار) برگردانند و خود محمد را هم آزاد كنند. و باو دستور داد كه بمحمد بن زيد در طبرستان بنويسد هر چه
ص: 308
ميخواهد بفرستد و آشكار بفرستد و او هم مال را علنا تقسيم كند و با او مساعدت هم خواهد شد.
ابو طلحه منصور بن مسلم در زندان معتضد درگذشت.
در آن سال كنيزي بنام شغب كه بمعتضد تعلق داشت فرزندي براي معتضد زائيد كه نامش را جعفر گذاشتند كه بعد مقتدر (خليفه) شد.
در آن سال خمارويه بن احمد بن طولون كشته شد. يكي از غلامان او را در بستر خواب سر بريد و آن در تاريخ ذي الحجه و در شهر دمشق بود از غلامان او كه متهم بقتل او بودند بيشتر از بيست تن بقصاص و انتقام كشته شدند. سبب قتل او اين بود كه يكي باو خبر داد هر يكي از كنيزان حرم با يكي از غلامان رابطه دارند كه غلامان اخته بودند و آنها همان اخته‌ها را بخود اختصاص داده‌اند كه مانند جفت با آنها تماس مي‌گرفتند و نيز باو گفت: اگر بخواهي براي تو مسلم شود يكي از كنيزان را احضار كن و تازيانه بزن تا اقرار كند. او همان وقت بنايب خود در امارت مصر نوشت كه يكي از كنيزان را بفرستد تا او بر وضع و حال سايرين آگاه شود.
روي همان اقدام غلامان از آشكار شدن راز خود بيمناك شدند تصميم گرفتند او را بكشند آنها خواص و خادم و محافظ او بودند. شبانه او را سر بريدند و گريختند.
چون او كشته شد سران سپاه و سالاران جمع شدند و فرزندش «جيش» بن خمارويه را بجانشيني پدر امير نمودند. او بزرگترين فرزند خمارويه بود كه خردسال و بي‌تجربه بود. مال را ميان سران سپاه تقسيم كرد.
(خمارويه بطوريكه اشاره كرديم همارويه ايراني بود. كمتر كسي باندازه او سلطنت و عظمت و ثروت يافت. او شيري براي محافظت خود تربيت كرده بود و چون كشته شد گفته شد آن شير كجا بود كه نگهباني كند).
عثمان بن سعيد بن خالد ابو سعيد داري شافعي درگذشت. او فقه را از بويطي يار شافعي و ادب را از ابن اعرابي آموخت. همچنين ابو حنيفه دينوري لغوي مؤلف كتاب «نبات» و كتب ديگر. حارث بن ابي اسامه كه داراي كتاب مسند (در حديث)
ص: 309
و در زمان ما (مؤلف) از او نقل و روايت مي‌شود و ابو العيناء محمد بن قاسم كه از اصمعي روايت ميكرد وفات يافتند.

سنه دويست و هشتاد و سه‌

بيان پيروزي بر هارون خارجي‌

در آن سال معتضد بسبب بودن هارون شاري بموصل رفت و بر او پيروز شد.
سبب پيروزي او اين بود كه چون معتضد بمحل تكريت (شهر) رسيد اقامت گزيد و حسين بن حمدان تغلبي را نزد خود خواند و فرمان داد كه هارون بن عبد اللّه خارجي را تعقيب كند. هارون با گروهي سوار و پياده آماده كارزار بود.
حسين بمعتضد گفت: اگر من او را اسير كنم و بيارم از امير المؤمنين (معتضد) سه كار درخواست خواهم كرد. معتضد گفت بگو آن سه كار چيست؟ گفت:
يكي آزاد كردن پدرم (كه بازداشت شده بود) و دو كار ديگر بعد از آوردن او خواهد بود. معتضد باو گفت: اين سه مطلب را انجام خواهم داد. حسين سيصد سوار برگزيد كه وصيف بن موشگير (فارسي) از آنها بود. آنگاه بمعتضد گفت: اي امير المؤمنين بوصيف فرمان بده كه مطيع من باشد. معتضد بوصيف اطاعت داد.
حسين آن عده برگزيده را همراه خود برد تا بمحلي از دجله رسيد كه بتوان از رود گذشت. حسين بوصيف و همراهان او گفت: شما همه در اين مكان پايداري كنيد و بمانيد تا هارون باينجا برسد و ناگزير باشد كه از اين معبر بگذرد كه غير اين معبر براي او راهي نخواهد بود آنگاه شما مانع عبور او شويد تا من نزد شما بازگردم يا خبر مرگم بشما برسد.
حسين بطلب هارون كوشيد و باو رسيد جنگي رخ داد و گروهي از طرفين بخاك و خون افتادند و هارون تن بفرار داد. وصيف هم با عده خود در آن معبر از دجله سه روز ماندند. اتباع وصيف باو گفتند: مدتي دراز گذشت و ما در اينجا
ص: 310
پايداري كرده‌ايم. ممكن است حسين هارون شاري را اسير كند آنگاه او باين فتح و ظفر رستگار شود و ما كاري پيش نبرده‌ايم بهتر اين است كه بدنبال او برويم تا اگر پيروز شود ما هم از پيروزي او بهره‌مند شويم وصيف رأي آنها را پسنديد و جا تهي كرد و بدنبال حسين رفت. هارون در حال فرار بآن معبر كه تهي شده بود رسيد و بآساني گذشت. حسين هم بدنبال او رسيد و ديد وصيف و اتباع او جا تهي كرده‌اند و از حال آنها بي‌خبر بود ولي سير و تعقيب را ادامه داد تا بيكي از آباديهاي عرب رسيد از ساكنين خبر هارون را پرسيد آنها مكتوم نمودند حسين آنها را تهديد كرد اقرار كردند كه هارون از آن محل گذشت حسين او را دنبال كرد تا باو رسيد. هارون با عده صد تن بود. شاري (خريدار نفس خود كه هارون خارجي باشد) باو سوگند داد و تمني كرد ولي حسين جز جنگ چيزي قبول نكرد.
نبرد رخ داد حسين در مبارزه خود را بر او افكند و او را زنده گرفت و اسير نمود و نزد معتضد برد. معتضد سوي بغداد بازگشت و آن در تاريخ بيست و دوم ربيع الاول بود.
معتضد بحسين بن حمدان خلعت داد و بگردنش يك طوق زرين (نشان) افكند.
ببرادران حسين هم خلعت داد. هارون را هم سوار فيل كردند و بشهر وارد نمودند.
معتضد فرمان داد بند آهنين حمدان را بگشايند و نسبت باو نيكي كرد و گرامي داشت و وعده داد كه او را آزاد كند.
چون هارون را سوار فيل كردند و خواستند يك حله رنگين ديبا براي رسوائي او باو بپوشانند او از پوشيدن آن امتناع كرد و گفت: اين روا نباشد (در مذهب خوارج) او را بزور وادار بقبول كردند و پوشاندند. چون خواستند او را بدار بكشند با صداي رسا و تمام نيرو فرياد زد: «لا حكم الا الله» (شعار خوارج از آغاز ظهور در زمان علي عليه السلام بود كه حكميت ابو موسي بزيان علي انجام گرفت).
اگر چه مشركين اكراه داشته باشند (جمله چنين بود لا حكم الله و لو كره المشركون حكم جز براي خدا نيست) هارون صفري بود (خوارج چند فرقه بودند هر فرقه
ص: 311
تابع يكي بنام و نشان شدند و ما بين خود آنها هم اختلاف و ستيز بود).

بيان تمرد اهالي دمشق بر جيش بن خمارويه و مخالفت سپاه با او و كشتن او

در آن سال گروهي از سالاران سپاه بر جيش بن خمارويه تمرد كردند و مخالفت خود را آشكار نمودند و گفتند: ما ترا براي امارت خود نمي‌خواهيم و نمي‌پسنديم كنار برو تا ما عم ترا براي امارت اختيار كنيم. سبب اين بود كه او هنگام رسيدن بمقام امارت خرد سال بود. او هم خردسالان و بي‌خردان را مقرب كرد و رأي و انديشه آنان را بكار بست و آنها رأي او را نسبت بسران سپاه و سالاران تيره كردند و نيت او را نسبت باتباع و ياران بد نمودند و او شروع ببدرفتاري كرد و سران سپاه را زشت گفت و تصميم گرفت آنها را تبديل و تغيير دهد و دارائي و نعمت آنان را سلب و تباه نمايد. آنها تصميم گرفتند كه او را بكشند و عم او را اختيار كنند. او آگاه شد و نتوانست خودداري كند بلكه بر سوء نيت و بد رفتاري و درشت گوئي افزود. بعضي از آنها او را ترك كردند و «طغج بن جف» امير دمشق او را خلع نمود و سالاراني كه او را ترك كردند راه بغداد را گرفتند. محمد بن اسحاق بن كنداجيق و خاقان مفلحي و بدر بن جف برادر طغج و ديگران در مقدمه آنان بودند. سالاران مصر از خانواده خود چشم پوشيدند و راه صحرا را طي كردند و چند روزي در بيابان گم گشته و سرگردان بودند و گروهي از آنها از شدت تشنگي زندگي را بدرود گفتند تا آنكه بدو منزل كوفه رسيدند و نزد معتضد رفتند بآنها خلعت داد و نيكي كرد و گرامي داشت.
بقيه سالاران در مصر بحال خلاف و ستيز نسبت بفرزند خمارويه ماندند.
منشي فرزند خمارويه كه علي بن احمد مارداني بود از آنها خواهش كرد كه آن روز را متفرق شوند و بروند. آنها رفتند و برگشتند. جيش هم دو عم خود را كشت
ص: 312
و سپاه متمرد صبح زود بكاخ او احاطه نمود. او دو سر بريده عم خود را براي متمردين انداخت و سپاهيان با ديدن آن دو سر بر او هجوم كردند و او را كشتند و كاخ را غارت نمودند و مصر را هم تاراج كردند و آتش زدند و هارون برادر مقتول را امير نمودند.
مدت امارت جيش بن خمارويه نه ماه بود.

بيان محاصره قسطنطنيه از طرف صقلابيها

در آن سال صقلابيان (نژاد اسلاو) لشكر كشيدند و بكشور روم رسيدند و شهر قسطنطينيه (استانبول كنوني) را محاصره نمودند. بسياري از اهالي آن ديار را كشتند و بلاد را ويران كردند. چون روميان ديدند كه قادر بر دفع آنها نمي‌باشند گرفتاران مسلمان را جمع كردند و اسلحه دادند. پادشاه روم پس از تسليح آنها خواهش كرد كه او را ياري و مهاجمين را دفع كنند. آنها هم دليرانه جنگ و صقلبيان را از «قسطنطينيه» متفرق كردند چون پادشاه روم نبرد و دليري آنان را ديد از آنها ترسيد و اسلحه را گرفت و در نواحي كشور پراكنده كرد مبادا بر او غلبه كنند.

بيان فديه بين مسلمين و روم‌

در آن سال ميان مسلمين و روم فديه و مبادله اسراء واقع شد. عده كسانيكه از مسلمين با فديه آزاد شدند اعم از مرد و زن و سالخورده و خردسال بالغ بر دو هزار و پانصد تن گرديد.

بيان جنگ معتضد با فرزندان ابو دلف‌

در آن سال عبيد الله بن سليمان سوي عمر بن عبد العزيز بن ابي دلف رفت (لشكر كشيد) عمر با گرفتن امان تسليم شد و او بعمر و خاندان وي خلعت داد.
ص: 313
پيش از آن بكر بن عبد العزيز از عبيد الله بن سليمان امان گرفته بود همچنين از بدر (كه از طرف خليفه بود) هنگامي كه امان گرفت و تسليم شد ايالت برادرش عمر را باو دادند (عبيد اله و بدر) و چون عمر تسليم شد و اطاعت كرد ايالت را از او نگرفتند و ببرادرش بكر گفتند ما قلمرو او را بتو داده بوديم كه او اطاعت نكرده بود اكنون كه او مطيع است نمي‌توانيم ايالت را بتو واگذار كنيم معتضد خود مي‌داند با تو و برادرت چه كند. هر دو بدرگاه او برويد. نوشري بايالت و امارت اصفهان منصوب شد و ادعا كرد از طرف عمر بن عبد العزيز بآن مقام برگزيده شده بكر بن عبد العزيز با ياران خود گريخت (از اصفهان) عبيد اله بمعتضد صورت حال را نوشت و معتضد ببدر نوشت كه در جاي خود بماند تا وضع بكر روشن شود. وزير (عبيد اله) هم سوي ري نزد معتضد رفت و بكر بن عبد العزيز باهواز رهسپار شد.
معتضد براي سركوبي او وصيف بن موشگير را فرستاد وصيف او را دنبال كرد و در مرز فارس باو رسيد. هر دو شب را بآمادگي گذراندند. بكر شبانه باصفهان رفت وصيف از تعقيب او خودداري كرد و ببغداد بازگشت.
بكر باصفهان رسيد و معتضد ببدر نامه نوشت كه بكر را تعقيب كند. بدر عيسي نوشري را فرمان داد كه او برود و بكر را دنبال كند. بكر اين شعر را گفت:
عني ملامك ليس حين ملام‌هيهات احدث زائد اللوام
طارت عنايات الصباغي مفرقي‌و مضي او ان شراستي و غرامي
القي الاحبة بالعراق عصيهم‌و بقيت نصب حوادث الايام
و تقاذمت باخي النوي ورمت به‌مرمي البيعة قطيعة الارحام
فلاقرعن صفاة دهرنا بهم‌قرعا يهد رواسي الاعلام
و لاضربن الهام دون حيا منهم‌بقدارة لمواطئ الاقدام
يا بدر انك لو شهدت مواقفي‌و الموت يلحظ و الصفاح دوامي
لذممت رايك في اضاعة حرمتي‌و لضاق ذرعك في اطرح ذمامي
حركتني بعد السكون و انماحركت من حصن جبال تهام
ص: 314 و عجمتني فعجمت مني مرجماخشن المناكب كل يوم زحام
قل للامير ابي محمد الذي‌يجلو بغرته دجي الاظلام
اسكنتني ظل العلا فسكنته‌في عيشة رغد و عز نامي
حتي اذا خليت عني نابني‌ما نابني و تنكرت ايامي
فلأشكون جميل ما اوليتني‌ما غردت في الايك ورق حمام
هذا ابو حفص يدي و ذخيرتي‌للنائبات و عدتي و سنامي
ناديته فاجابني و هززته‌فهززت حد الصارم الصمصام
من رام ان يغضي الجفون علي القذي‌او يستكين يروم غير مرامي
و يخيم حين يري الاسنة شرعاو البيض مصلتة لضرب الهام (اين قصيده از بهترين اشعار بشمار مي‌آيد غلط بسيار در آن وارد شده كه از طبري تصحيح شد و در طبري بيشتر از اين وارد شده).
يعني: بگذار ملامت و سرزنش را. اكنون وقت ملامت نيست. دور باد كه ملامت كنندگان افراط كرده‌اند، علايم جواني از تارك من پريده و وقت سرسختي و عشق بازي من گذشته.
دوستان من در عراق (مقصود اراك كنوني كه تيول جد او ابو دلف بوده) عصي را انداختند. (مقصود اقامت كردند و عصي سفر را انداختند) من هدف روزگار و گردش ايام مانده‌ام دوري را پسنديده و بازيچه قرار داده كه اينجا و آنجا انداخته و جفاي خويشان (قطع رحم) او را دور كرده.
من با سنگ آنها را خواهم نواخت (قرع صفات كنايه از آسيب و آزار رساندن است) چنان خواهم نواخت و خواهم زد كه كوهها را تكان بدهد.
من سرها را براي حمايت حريم و ناموس آنها خواهم زد چنين زدني كه گوئي شتر را براي پذيرائي نحر كرده‌اند (قدار غلام چابك و نقيعه شتريست كه براي مهمانان نحر و ذبح شود).
من كساني را كه بايد از آب آنها سيراب شوند و بر استخر آنها وارد گردند
ص: 315
لگد مال خواهم كرد (نخواهم گذاشت كسي بآنها تعدي كند).
اي بدر اگر تو دليريهاي مرا در جنگ مشاهده مي‌كردي در حاليكه مرگ متوجه (من) باشد و تيغها خون آلود ميشود. تو راي و عقيده خود را درباره من نكوهش مي‌كردي و از عدم رعايت احترام من و حفظ عهد من تنگدل و پشيمان مي‌شدي.
تو مرا بعد از آرامش تحريك كرده و برانگيختي تو در اين تحريك كوههاي تهام را تكان دادي.
تو مرا فشردي و امتحان كردي كه ديدي يك سرسخت و نيرومند را امتحان مي‌كني. او پهن شانه و قوي است خصوصا در روز ازدحام و نبرد.
بامير ابو محمد بگو. آن اميري كه بروشنائي پيشاني او تاريكي و ظلمت محو مي‌شود.
تو مرا زير سايه جلالت و رفعتت جاي دادي و زندگاني و رفاه و عزت را در حال ازدياد بخشيدي.
چون مرا بدرود گفتي مصيبت بمن رسيد و تيره روزي و روزگار من دگرگون شد.
من شكايت خواهم كرد كه تو نيكي خود را از من دريغ داشتي مانند كبوتر و مرغي كه بر شاخ ناله مي‌كند و دريغ مي‌گويد.
اين ابو حفص است (مقصود عمر برادرش كه كنيه عمر ابو حفص است) دست و بازو و اندوخته و پناه من هنگام وقوع بليات و مصائب است. او سرمايه من و ذخيره من است (سنام كوهان شتر است كه ذخيره چربي باشد).
من او را خواندم و ندا دادم او پاسخ داد و شتاب كرد من او را تكان دادم انگار او شمشير برنده است كه در دستم تكان مي‌خورد.
هر كسي چشم بر ذلت بپوشاند (قذي چيزي كه در چشم واقع ميشود و آزار دهد) يا تن بخواري دهد مرام او غير از مرام من است (من بخواري تن نميدهم).
او مي‌ترسد و مي‌گريزد هنگامي كه مي‌بيند نيزه‌ها حواله شده كه سرها
ص: 316
را بزند.
جنگ ميان بكر و نوشري واقع و نوشري منهزم شد بكر درباره فرار او شعر گفت كه در ضمن بوصيف شماتت و استهزا مي‌كند و او را ننگين مي‌داند كه از ياري نوشري خود داري كرده و ترسيده و در ضمن بدر را هم تهديد مي‌كند.
اين چند بيت از چكامه اوست.
قد رأي النوشري حين التقينامن اذا اشرع الرماح يفر
جاء في قسطل لهام فضلناصولة دونها الكماة تهر
و كوي النوشري آثار ناررؤيت عند ذاك بيض و سمر
غر بدرا حلمي و فضل اناتي‌و احتمالي للغر مما يغر
سوف ياتيه من خيولي قب‌لاحقات البطون جون و شقر
يتبادرن كالسعالي عليهامن بني وائل اسود تكر
لست بكرا ان لم ادعهم حديثاما سري كوكب و ما كر دهر يعني: هنگامي كه مقابله كرديم نوشري ديد و دانست كدام يك از ما اگر نيزه‌ها حواله شود خواهد گريخت.
او با سپاه عظيم رسيد و ما حمله كرديم. حمله كه دليران از آن هروهر ميكنند (صدا و نفس جنگجويان كه حكايت صورت را كند و آن هرهر باشد و ليلة الهرير كه اين صدا در آن بود در چند جنگ قادسيه و صفين معروف است و ترجمه آن كه فعل از صدا اشتقاق شده جز نقل عين صوت امكان ندارد).
نوشري را اثر آتش داغ كرد و آن آتش از شمشيرها و نيزه‌ها پديد آمد.
بدر را بردباري و متانت من مغرور كرده بود. همچنين فزوني صبر و تحمل.
تحمل من از يك كم خرد مغرور موجب غرور او گشته.
از خيل من سواران دلير و جسور باو خواهد رسيد. بر اسبهاي شكم فرو رفته و باريك اندام. سياه و سرخ آن سواران مانند ديوان بر آن اسبها فراز گشته و بيكديگر نهيب ميدهند. آن سواران از قوم بني وائل شيراني هستند كه حمله ميكنند.
ص: 317
من بكر نخواهم بود اگر دشمنان را بصورت يك افسانه نسازم كه آن افسانه با طلوع ستاره و با گذشتن روزگار نقل و تكرار خواهد شد.

بيان حوادث‌

در آن سال معتضد دستور داد كه بتمام شهرستانها نوشته شود اضافه ارث را (كه دولت مي‌گرفت) بوارثين و اولياء ميت و خويشان او پس داده و ديوان ميراث بسته و الغا شود.
در ماه شوال علي بن محمد بن ابي الشوارب قاضي در گذشت مدت تصدي او براي قضاء در شهر منصور (قسمتي از بغداد) شش ماه بود.
عمر بن عبد العزيز بن ابي دلف وارد بغداد شد. معتضد دستور داد سالاران و سران سپاه او را استقبال كنند و خود براي پذيرائي او نشست او بر معتضد وارد شد و معتضد باو خلعت داد و گرامي داشت.
در ماه رمضان جنگ ما بين عمرو بن ليث صفار و رافع بن هرثمه واقع و رافع منهزم شد. علت اين بود كه عمرو از نيشابور خارج شد و رافع خروج او را مغتنم شمرد خود وارد شهر گرديد و شهر را گرفت و بنام محمد بن زيد علوي خطبه خواند.
عمرو از مرو بازگشت و شهر نيشابور را محاصره و فتح كرد. رافع گريخت و عمرو عده از سپاه بتعقيب او فرستاد و در طوس باو رسيدند و از آنجا سوي خوارزم رفت و در آنجا باو رسيدند و او را كشتند و سرش را براي عمرو فرستادند (آنها نكشتند بلكه نماينده خوارزمشاه باموال او طمع كرد و با خيانت او را كشت و سرش را براي عمرو فرستاد).
عمرو هم سرش را براي معتضد فرستاد و در ماه محرم دويست و هشتاد و چهار رسيد معتضد دستور داد سر را نصب كنند بحامل سر هم خلعت داد.
بحتري شاعر كه نامش وليد بن عباده در شهر «منبج» يا حلب وفات يافت او در سنه دويست و شش متولد شده بود. (او يكي از بزرگترين شعراء عرب بود و بنام ايران
ص: 318
سرودهاي گران قدر از او مانده).
سليمان ابو بكر معروف بابن باغندي و ابو الحسن علي بن عباس بن جريح شاعر معروف بابن رومي درگذشتند. گفته شد: شخص اخير الذكر در سنه دويست و هشتاد و چهار وفات يافت. ديوان او معروف است خداوند او را بيامرزاد.
سهل بن عبد اللّه بن يونس بن رفيع سري هم درگذشت. گفته شد: در سنه دويست يا دويست و سي متولد شده بود.

سنه دويست و هشتاد و چهار

در آن سال در شهر «طرسوس» ميان راغب مولاي موفق و «دميانه» اختلاف و فتنه واقع شد سبب اين بود كه راغب خادم موفق از خطبه و دعا بنام هارون بن خمارويه خودداري و بنام بدر خادم معتضد خطبه و دعا كرد با احمد بن طوغان هم مخالفت نمود.
چون احمد بن طوغان كار فديه اسراء را پايان داد كه در سنه دويست و هشتاد و سه انجام گرفت خود بدون اينكه داخل شهر طرسوس بشود از راه دريا بازگشت و «دميانه» را بنيابت خود در طرسوس گذاشت كه بكارهاي شهر رسيدگي كند.
ابن طوغان او را ياري و مدد فرستاد كه كار وي محكم شد و بر كارهاي راغب اعتراض و انكار كرد و ميان او و راغب ستيز رخ داد و بالاخره راغب بر او چيره شد و او و يارانش را گرفت و ببغداد فرستاد.
در آن سال عيسي بن نوشري بر بكر بن عبد العزيز غلبه يافت و جمعي از مردان و ياران او را كشت و لشكرگاه وي را غارت كرد و خود بكر با عده كم نجات يافت نزد محمد بن زيد علوي در طبرستان رفت و تا سنه دويست و هشتاد و پنج نزد او ماند و در همانجا درگذشت.
چون خبر مرگ او بمعتضد رسيد بگزارش دهنده هزار دينار (زر) مژدگاني داد.
در ماه ربيع الاول ابو عمر يوسف بن يعقوب بجاي علي بن محمد ابي الشوارب
ص: 319
قاضي شهر منصور (در بغداد) شد.
در آن سال يك خادم مسيحي كه در خدمت غالب بود باتهام دشنام دادن برسول اكرم گرفتار شد. اهالي بغداد او را گرفتند و بقاسم بن عبد اللّه نهيب دادند كه بايد او را حد بزند و او خودداري كرد. مردم در كاخ معتضد تجمع نمودند. معتضد پرسيد كه آن اجتماع براي چيست؟ گفتند: چنين اتفاقي رخ داده. معتضد خادم مسيحي را باتفاق آنها نزد قاضي ابو عمر فرستاد مردم نزديك بود در راه او را بكشند و بر او تجمع و ازدحام نمودند او يك در خانه بازديد در آن خانه داخل شد و در را بر خود بست و ديگر خبري از آن خادم يا اجتماع و هجوم مردم نرسيد.
اهالي طرسوس بر معتضد وارد شدند و از او درخواست كردند كه براي آنها والي انتخاب كند زيرا آنها حاكمي را كه از طرف ابن طولون معين شده بود اخراج كردند. معتضد فرزند اخشيد (ايراني) را امير آنها نمود.
در ماه ربيع الثاني همان سال در آسمان مصر يك نحو سياهي و سرخي شديد پديد آمد بحديكه هر انساني كه بديگري نگاه ميكرد روي او را سرخ فام ميپنداشت ديوارها هم سرخ بنظر مي‌رسيد مدتي از عصر تا پاسي از شب بدان حال گذشت. مردم از خانه بيرون رفته تضرع و دعا و استغاثه مي‌كردند.
در آن سال معتضد تصميم گرفت كه معاوية بن ابي سفيان را بر منبرها لعن كند. دستور داد متحد المال نوشته شود و آن نامه بس دراز مفصل و مشروح بود. يزيد و ديگران از بني اميه را هم نام برد و آن نامه در دو جانب بغداد خوانده شد. عوام و داوران و قضات را از نشستن در دو جامع و پيرامون آنها منع كرد. آن نامه كه مبني بر لعن معاويه بود بسيار خوب و مستدل نوشته شده بود ولي احاديث آن كه از پيغمبر روايت و مبني بر لعن معاويه شده بود صحيح نبود بدين سبب از ارسال آن منصرف شد.
مردم را از تجمع نزد قضات و روحانيون منع كرد كه جمع مي‌شدند و در امور دين بحث مي‌كردند. سقايان داخل مسجد را هم از ترحم كردن بر معاويه و بردن
ص: 320
نام وي بنيكي منع كرد. عبيد اللّه بن سليمان (وزير او) باو گفت: ما از شورش عوام مي‌ترسيم كه فتنه بر پا شود. معتضد اعتنا نكرد. عبيد اللّه مذكور بقاضي يوسف بن يعقوب گفت كه براي منع خليفه از اين تصميم چاره بينديشد.
او با معتضد مذاكره كرد و از قيام عوام ترسانيد و او نپذيرفت. قاضي گفت:
اي امير المؤمنين تو با طالبيان (آل ابي طالب) چه خواهي كرد كه هر روز از يك ناحيه قيام مي‌كنند و لعن يزيد و معاويه بسود آنها خواهد بود زيرا اگر مردم بر مضمون اين نامه آگاه شوند بآنها خواهند گرويد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌19، ص: 3